کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست اي دوست

شاعر : شهريار

بيا که نوبت انس است و الفتست اي دوست کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست اي دوست
ز بسکه باغ طبيعت پرآفتست اي دوست دلم به حال گل و سرو و لاله مي‌سوزد
بيا که صحبت ياران غنيمتست اي دوست مگر تاسفي از رفتگان نخواهي داشت
گرش گلي است همانا محبتست اي دوست عزيز دار محبت که خارزار جهان
به دوستي که نه شرط مروتست اي دوست به کام دشمن دون، دست دوستان بستن
که آسياي طبيعت به نوبتست اي دوست فلک هميشه به کام يکي نميگردد
گشوده‌اند و عجب لوح عبرتست اي دوست بيا که پرده پاييز خاطرات‌انگيز
بيا ببين که خزان طبيعتست اي دوست مل کار جهان و جهانيان خواهي
بيا که با تو مرا حق صحبت است اي دوست گرت به صحبت من روي رغبتي باشد
که شهريار چراغ هدايت است اي دوست به چشم باز توان شب شناخت راه از چاه